پرچمِ هستی به سرِ بامِ تو
بحرِخرد قطره ای از جام تو
نام من از نام تو نشات گرفت
شاعریام از تو فضیلت گرفت
نام تو از نامهی من پاک نیست
بی تو دلم شاد و غزلناک نیست
تا که درآن جمع سیاه ایستم
لایق فرمانبری ات نیستم
گُنگ به تمجید تو بر خاسته
کور، به مدح تو شد آراسته
خود نشناسی، به تو کی میرسد
کور سپاسی، به تو کی میرسد
میدهم از طاعت خود انصراف
تا نشود اهل تو در انحراف
دست به دامان تو ام در نیاز
شب همه شب گم شدهام در نماز
قصهی من قصهی نادانی است
زمزمهام خوف و پریشانی است
وای از این نظم بهم ریخته
وای از این دانش پر ریخته
داد از این خام سری وای من
آه از این باطن رسوای من
آمدهام خیره سری کم کنم
بندگیام را به تو محکم کنم
خسته شدم در گذرِ روزگار
من به نگاه توام امیدوار
تا به کی افسانه سرائی کنم
سیر به هر صورت واهی کنم
بندگیام جمله به عادت گذشت
زندگیام مستِ کسالت گذشت
گم شده درپیچ وخم جهلِ خویش
سخت گرفتارم از این سهلِ خویش
شاد منِ نو سفر از ظاهرم
نقش خطا زُل زده بر خاطرم
هر چه به آیینه نگاه میکنم
صورتِ آیینه سیاه میکنم
عجز خودم را به هنر میکشم
صورتی از فقر بشر میکشم
بی هنرم، از چه گزارش کنم
بی عددم، هرچه شمارش کنم
آمدم آماده شوم مرگ را
جمع کنم حاصلِ بی برگ را
باعث فرسایش و غم بودهام
سایهی دیوار عدم بودهام
گرچه بسی خبط وخطا کردهام
روی به میقاتِ تو آورده ام
بستهام احرام که محرم شوم
مست ز سرچشمه زمزم شوم
مرغ ضعیفم که به قاف آمدم
گردِ حریمت به طواف آمدم
نقطهی طوف همه فرهنگها
صورت تمجید همه رنگها
آمدهام خیره سری کم کنم
بندگیام را به تو محکم کنم
آمدهام نزد تو آدم شوم
بار دگر نفس مکرّم شوم
بندهی گمنام تو ام، بی بدیل
آمدهام تا به مقام خلیل
خالق تکبیر تکبّر شکن
مظهر توحید تکثر شکن
با هیجان هروله زن آمدم
مثل قیامت به کفن آمدم
روحِ گرفتارِ سرای سراب
آمده از دست تو گیرد شراب
آمدهام هم خط هاجر شوم
در نفس کوه شناور شوم
آمدهام تا به صفا گل کنم
سعی کنم بر تو توکل کنم
آمدهام مروه معطر شوم
بوی خدا گیرم و اطهر شوم
با همه خوبان تو قاطی شدم
معرفتم ده عرفاتی شدم
مشعر شعری به صفاتم بریز
حق نگری در حرکاتم بریز
آمدهام نقد کنم خویش را
خاک کنم دیو بد اندیش را
ما و منیت بکشم در منا
خاکتر ازخاک شوم بر ملا
سنگ به شیطان خودم میزنم
دست به ویران خودم میزنم
سنگ مجازی به ستون میزنم
تیر به تثلیث درون میزنم
میشوم از هرچه تعلق رها
از زن و فرزند و ز نام و نما
عطر و زر و زینت دنیا حرام
هرچه مجازیست ندارد دوام
میروم از نفس حرام و حلال
تا نفسی با تو شوم در وصال
منفعلم، معترفم در حضور
موی سرم را زدهام در قصور
جز به تو هرگونه گرایش خطاست
هر چه زفضلِ تو برآید عطاست
نزدِ تو کس نیست که مستی کند
جرئت من بودن و هستی کند
هرچه نما نزد تو بی دینی است
آینه بینی همه خود بینی است
هر چه بگوییم کمیّت در اوست
رسم هر آن شعر منیّت در اوست
هر که به گردِ حرم نور نیست
از خطر خود گِرَوی دور نیست
دل به همین هفت طوافی که داشت
پاک شداز عیب وخلافی که داشت
عشق به تکریم اللهی رسید
بارقهی لا یتناهی رسید
وای به روزی که نباشد فرج
وای من و زندگی از بعد حج
وای من و وای دل از بعد ازین
وای من از حاجی یک لحظه بین
باز همان شهر و همان حال پیش
باز همان نفس و همان قوم و خویش
بار دگر زندگی خام و خواب
بار دگر بازیِ بی بازتاب
بار دگر نفس بدون مهار
با دگر شهرت بی اشتهار
بار خدا یا همه را پاس دار
دور ز اندیشهی وسواس دار