عشق زالوی دل های زنده می شود ...
تا تواند ز خون مرده می مکد ...
آنقدر می مکدم تا رنگ پائیز شوم ...
از سراپای تنم تا که من آویز شوم ...
عشق مانند خدای من و تو ای ناز من ...
تا که با او ز به گوش، می کند راز من ...
از قبیلم به غریبی رفته ام با دوش غم ...
می نویسم به بهانه های دل با هوش کم ...
من جهانی به سرم ریخته از شهر شلوغ ...
ازدحامی که کند بر همگان شعر فروغ ...
از صداقت های باطل که هوای سرد است ...
از زمستانی چو چشمت که عزیز مرد است ...
مخملی از چشم و آن مرد که من باشم ...
شخص آن چشم، دعا کن در برت تاشم ...
شب مگر می شود تا صبح خواب کرد ...
با وجودی چو رویا که مرا آب کرد ...
من اگر خوب باشم از بهر اخلاق توست ...
یا اگر هم نباشم چون که من -غاق- توست ...
آن چنانی که من در انتظارت هردم ...!
با دو بخشی که نامت بود انتخابت کردم ..
گر ندانم کارم خب همه تقصیر توست ...
این بد و بدکاری همه دستگیر توست ...
با قلم های سیاه اسم تو را درج کردم ...
بر ورق های گران، قد جهان خرج کردم ...
عشق زالوی حال من شده ای وای من ...
تا تواند ز حال می کشدم دنیای من ...
من مریضی با تب داغ تر از جوش ...
زندگی با گوش های کر تر از گوش ...
با تو شاید بشود از همه عالم بگریخت ...
می شود جامه ی مشکی ز تنی سرد بریخت ...
با تو دنیا برایم رنگی دگر خواهد گرفت ...
نور دیدار تو آخر بر دلم خواهد نشست ...
ظلم تنها سپری کردنم هم خواهی بُرد ...
روح سرگرد منم بار دیگر خواهد مُرد ...
من بمانم با جهانی که چنان بیرحم شد ...
دربدر دنبال من بود که لطف اش کم شد ...
امشبی را با هوای عشق عاشق می شوم ...
تا سحر دم با دو چشم باز فارغ می شوم ...
من اگر تنگ ترین دلواره ی دنیا شدم ...
با گلستان گل از تو، درگیر با رویا شدم ...
کاش با دستت به قلبم من گلستان می شدم ...
با قدم هایم بهاری از لرستان می شدم ...
صد عجب دارد دلی که مرحم دلهای ماست ...
صد عجب دارد کسی که محرم اسرار هاست ...
عشق پائیز به همان رفته گر و خش خش هاست ...
تا همانا که دل من، نشانه ی ترکش هاست ...
پاکدامن بودنت دل را حوارم می کند ...
باک باری های من هم یک به یک رم می کند ...
من خرابم از تبار آن لعاب لب هایت ...
من خمارم از نبود آن شراب لب هایت ...
لعن هر عشق بر هوای نفس انسان ...
جعل یک معرفت، سرای درس انسان ...
قرص قلبم را بده از کودکی درگیرم ...
دربدر دنباله ی اقوام نام خویشم ...
گام آخر را کشیدم تا نباشد گامی ...
بام سنگی را شکستم تا نباشد بامی ...
خانه های بت پرستان یک به یک در جان من ...
مویرگ های تنم هر کدام شد دربان من ...
آنقدر تنها گذشتم که نباید هم شد ...
سرنوشتم را نوشتن که نشاید هم شد ...
مرگ بر وقف خودم باد که تورا گم کردم ...
درد بر عقل خودم باد که توهم کردم ...
۱۷/۴/۹۳
*محمد مبرهن*