با تنهایی اش کنار آمده بود
بی ترس ودغدغه
بی حفاظ بر ایوان کوچش آرام و بی صدا
چه عاشقانه و بی ریا
زمزمه می کرد کلام یگانۀ معبودش ؛همنشین شبها و روزهای بی کسی اش را؛
خط های عمیق چهره اش؛
زیبایی اش را دو چندان کرده بود.
صورتش مانند می کردم به
خمیر خشک ورآمده با تَرَک های عمیق پختگی در تشت
بچگی و تخیلِ بی خیال!
زندگی ساده بود و بازیچه
اما لذت مهربانی را خوب می دانستم
وقتی که تکه های یخ را نثار می کردم تا در لذت آبِ خنکِ افطارساده اش سهیم شوم؛
اما غافل از اینکه لذت نصیب من بود و پدر
او کوزۀ آب گوارایش را به گمانم بیشتر از خنکای یخ همسایه دوست میداشت
و من هرکز نمی دانستم.
شادی در قلبم موج می زد؛
و شاید عشق .... جوانه می زد
وقتی دست نیش خورده ام را در دست می گرفت ُ افسون ُ فوتی نثاردست ورم کرده ام می کرد
و چه با شکوه و خالصانه نهی می کرد همنشین خردی چون مرا از :
"کلام بی جا
سلام بی جا
خندۀ بی جا "....
نمی دانم
هر چه بود عمیق نشست
بر دلم
جوانه زد
و تنها صدا نبود که ماند
عشق بود و
پاکی و
نجابت و
خلوص...
و با ز هم عشق.