وقتی موسیقی چشمانت مرا وسوسه می کند
احساس کوزه شعرم را خیس می کند. . .
این حکایت ساحل آرام و هوای معتدل بهاری است
که در فصل زمستان
بی وقفه روی بازوانت
نوازش می کند معشوقه ات لبان سرخش را.
تو مثل امواج آرام و بی وقفه ساحل
روی اندامم می خزی
هی بالا و پایین می کشی خودت را
چه رویایی است این که تورا در آغوش دارم و شعر می سرایم. . .
بیا با من چشمانت را روی افق ثابت کن
بیا تفاوت ها را بشکن
میان پهنای دریا با آسمان مرزی نیست
من هرچه لنز چشمانم را می فشارم
هر چه دقیق تر می نگرم
مرزی نمی بینم
این تفاوت مردم عادی است با مرزها
من اما یک عاشقم
عاشق چشمانت که موسیقش را خودش می سراید؛. . .
. . . تا غروب را نقاشی می کنم
یک حلقه آتش زرد
مثل حلقه ازدوجمان
میان این تفاوت بی مرز هویدا می شود
مثل روزهای شاد هر روز بهتر از دیروز
غروب را دوست دارم
دوست دارم غروب را میان این رویای همیشگی. . .
با من به شب بیا
آنجا دیگر میان هیچ و همه مرزی نیست
هر دو سیاهند هر دو تاریک
میان اندام من با تو
کسی تفاوت نمی بیند
آری مردم عادی هم تفاوتی نمی بینند
تنها انگشتان من است
که شامه ی عاشقانه ام را حریص تر می کند
این درخواست بی وقفه ، همپایی در شب
همپایی تو با من در شب
روی کشتی بومیان جزیره
تا صدای موسیقی برهنه ی شان
با موسیقی چشمانت
سمفونی تکنوازان را خلق کند!. . .
آری با من به شب بیا. . .؛
آنچه آن را خماری بعد از نئشگی می نامند
-ای شما که لنز چشمان تان را می فشارید تا تفاوت بی تفاوت مرزها را جستجو کنید-
عبارات ذیل است که برایتان می خوانم:
من مانده ام و
خماری مستی بعد از با تو بودن
همه آرزویم
تا طلوع خورشید را نقاشی کنم
میان این تفاوت بی مرز.