این کوچه یِ پایان
این کوچه یِ عصیان
این کوچه یِ نزدیک به گناه
که دلم را در تنهاییِ خالیِ یک بعدازظهر
به پرسه هایِ آخِرینِ یک انتظاربرده است
یک انتظارِبیهوده وخام...
سینه ام سنگین
نفسم برّان وآهنگین
واشکهایم
که درتلاشِ مضبوحانه یِ پلکهایم پیروزند
وخون مثلِ ماگمایی داغ وجوشان
که درزیرپوست گونه ام می دود
وتا استخوان گیجگاهم
که به اخمی بی حاصل بسته می شود
ولب هایِ لرزانِ خشکیده ام
که یک آن به آهی عطشناک باز می شود
ـــ دراین برهه از زمانِ سخت وناگزیر
که تصویرشکننده یِ اندامِ یک زن
دربورانِ سردوپرماتمِ زندگی
به هم می پیچد
ودستِ بی ترحمِ ترس وتردیدِ یک گناه
که ازعقوبتِ خشمِ خدا
صورتش را مهمانِ سیلیِ دردمی کند
درد،
این آشنایِ دیرینه یِ او
سلام که بامنی واز من نمی شوی جدا
باغم هر روزه یِ مدام
ساکنِ این گلویِ بغض آلود
ساکنِ این نگاهِ اشک آلود
درشهری که همه مسافریم وغریب
وتو ای همدمِ همیشگی، سپاس
درصحابتِ این دردِ ماندگار
می بندم چشم ِباران خورده را
تاپنهان شودمگر،
خواهشِ دیدارت ...
دروعده گاهِ یادوخاطره
وانتظار،
این ساعتِ خوابیده یِ بی عبور
کجایی ای حضور؟
ای ذره،ذره هایِ نور!
که از زفیرِبی قرارِناله هایِ من
حسِ انزجار می کنید
به سمتِ من نمی روید
به دستِ من نمی رسید
وانتظاروهمچنان انتظار...