بت شكن
چون كه ابراهيم به سوي حق نمود
راه جنگ با صد بت ناحق گشود
پس شكست يك يك ز كوچك با تبر
تا بزرگي از بتان بشكسته سر
جنگ با كوچك بتان بايد نمود
ريشه گر خشكد، تنه آيد فرود
گر بخواهي بشكني بت از درون
پس بسوزان ريشه هاي نفس دون
جنگ با اين من كه خود بتخانه است
همچنان مستي كه در ميخانه است
كي بود مستي فرو ريزد شراب
كي بود ماهي كه بگريزد ز آب
كم به كم بايد فرو ريزي بتان
تا نهايت بشكند نفس گران
پس پيمبر آن بت اعظم نكشت
تا تبر بر گيرد او بر دوش و پشت
صد بت كوچك شكستي از درون
نفس عماره بگيرد ره برون
روز ديگر مردمانِ روستا
در عجب از آن بتان بي دست و پا
نام ابراهيم شد بر هر زبان
كو جسارت كرده بر بت هايشان
محكمه كردند و قاضي حكم داد
حكم مرگ وي در آن آتش بداد
مردمان يك يك ز ترس آن بتان
هيزمي آورده تا سوزد در آن
كوهي از هيزم به هم انباشتند
آتشي در قلب آن بگذاشتند
منجنيق آورده شد در نزد آن
آن پيام آور بشد خود نزد آن
همچنان سنگي ز دور انداختند
آن خليل الله به آتش دوختند
ناگهان آن آتش از شرم خليل
سرد شد هم چون گلستان جليل
گر بخواهي بشكني بتها عيان
خرج آن اي آشنا باشد گران
كافران تسخر زنند بر حال تو
دشمني افزون شد از اعمال تو
ليك اگر خواهي خليل الله شد
بت شكن گردي حبيب الله شد
آنچه تو بيني برون از حال او
صد دو چندان بين درون احوال او
قبل از آنكه آن بت سنگي شكست
آن پيمبر بت درون خود گسست
بشكن آن صد بت درون خويشتن
بعد از آن شو سوي بت بيرونِ تن
چون شكست آن بت درون جان تو
آتش آن پس گرفت دامان تو
گر تو آن صبر جميلی داشتي
آتش اندر جان تو گل کاشتي
آن زمان درجان گلستان مي شود
كه آتش عشق وي اندر جان شود