اینشتین :
دو چیز انتها ندارد : کهکشان ها و حماقت بشر
که البته در مورد اول چندان مطمئن نیستم !!!
درخت باور
درختِ ... باورم ، در خانه ی تزویر، خشکید
کتابِ ... عشق من ، در گوشه ی این خانه پوسید
پرستو های احساسم ، همه با گریه رفتند
و ابلیسی که در ایوان این ویرانه رقصید
..............................................
نه سقف و سر پناهی مانده روی فرش ایمان
نه دیواری که باشد مانعی در راه شیطان
چو پر شد هر اطاق این سرا از خاک شهوت
شبیه هم شدند این روز ها انسان و حیوان
................................................
نبینی اشک چشمم را نه در شادی نه در غم
نگیرم دست طفلی را که می افتد دمادم
شدم همسنگ خارایی که از آتش بر آید
چه ناپیدا شده درمن ، نشان از خاک آدم !
..............................................
در این دکان که بینی زاهدی پشمینه پوشم
خدا را کوزه ای کردم که با آن می بنوشم !!
برای عرضه چیزی در بساطم نیست ، اما
به مشتاقان گمراهش ، خدا را می فروشم !
.............................................
صعودم ساده اما مقصدم آتشفشان است
مسیرم نردبانی روی دوش این و آن است
هجومی اینچنین بی ترس و شک تا عمق آتش !!!
حماقت های آدم مثل عالم ، بی کران است !!!