این بیابان انگار ندارد انتها
وه که وسعتش چه زیاد است این سرزمین!!
می فشارم پاهایم را بر زمین
می خیزد نوک کفشهایم از پی ام
می دانم که راه بسیار مانده است
این اندوه شهر تا به کجا گسترده است؟
سرزمینم ؛سرزمین مادری
آه که چه زود گشته ای بی مرام
رشوه هایت ,تبعیض ها,بی گمان
نشان از مردمیدلمره است
نه اینجا دریاست ,نه من دارم قایقی
که همچون سهراب دورشم از شهر خویش
اما من کفش دارم ,کفشهایم با من است
هرچند که کفشهایی کهنه است
می کنم بند کفشم را محکمتر
میزنم پا بر زمین همچون تبر
میکنم عزم سفر این بار با جدیت
می روم تا پیدا کنم شهری بهتر
در کنج این بیابان بزرگ
می بینم پسر بچه ای با چشمان تر
می گرید در پی پورشه ای
می زند فریاد کنان مادر!
این غریبه کیست با تو؟؟
آیا پدر است که برگشته است؟؟
گفتی که پدر نورانی و منور است
این غریبه که از شب بدتر است
بیچاره از کجا داند بچه صاف دل
که تن فروشی شغل آن مادر است
بی اختیار اشکهایم جاری
نفس هایم تندتر
دست دادم در دست پسر
میزنیم پا برزمین همچون تبر
میکنیم عزم سفر را جزم تر
میرویم ما از این شهر ننگ
سربلند و سرافراز و بی درنگ
عالی
عالی
عالی
احسنت و آفرین