آنگه که نسیم صبح البرز بر صورت من همی زند مشت
در دامن جنگلی که در آن سنگ است همیشه پشت در پشت
آنجا که شمیم بوی باران در دامن برکه میزند چنگ
صد شعبده در محیط دارد از کوبش کهکشانی از رنگ
آرام کنار گوش من گفت حق نیست درون مشتی از سنگ
حق در گِل برکه است و باران، آنجا که جهان نمیتند جنگ
آنجا که خزر همیشه آبیست، آنجا که شن از کویر جاریست
آنجا که هنوز مهر بلبل در قلب شکوفه بهاریست
آنجا که خدای بی نماز است، از سجده هرزه بی نیاز است
در بوی علف، درخت و ریشه، آماده برای عشق و ناز است
خود سجده کنی در آن زمینی کز کوه و هوا خدا بجوشد
با رنگ ملون وجودش، دامان کلار را بپوشد
آنجا که تنفست نماز است، کِرم است نشانه خدایی
روح است درون هر درختی، پژواک قصیده رهایی
مرجان و صدف در این میانه، تصدیق صداقت نمازند
احرام به سوی آب دارند، از غیر خدای بی نیازند
انگار خدای لامکان هم خود بازی رنگ میستاید
مرزش ز گل و درخت و برکه تا پهنه دشت میگشاید
من دامن حق کنم عبادت آنجا که نفس به گل سپارم
آنجا که نهال دوستی را، در شعر و ترانه مینگارم
چون صبح نماز من اذانش آوای چکاوک است و باران
مهر است نشان عشق هومن، با جلوه بی کران یزدان