من از شعار به شعور خواهم رسيد
( صفحه دوم )
هجمه ى آتش به نيستان رسيد
خار مغيلان به گلستان رسيد
تيغ جفا را به شقايق زدند
رنگ سياهى به حقايق زدند
آش نخورديم و دهان سوختيم
آب نخورديم و لبان دوختيم
يك نظر از روى تو ما را بس است
بى تو بهاران همه خار و خس است
منظر چشمان تو ما را شفاست
هر نظرت معرفت كبرياست
.......
دوش مرا حال دگر داده اى
ديده ى حق بين و بصر داده اى
. . .
اى كه رخت در دل شب ديده شد
وى كه دو چشمت به دل انگيزه شد
شام و سحر با تو در آرامشند
بلبل و قمرى ز تو با رامشند
يك نظر از گوشه ى مژگان نگر
هوش كه بر سرمه نماند اثر
ار كه بماند اثر از ديده ات
دست ملائك به دمى چيده ات
رام شرابم مكن از ديده ات
خام و خرابم مكن از پيشه ات
موعد وصلت ز من آرام برد
شور و شعور از پى احكام برد
چون كه طلا پيش تو مس مى شود
روح جلا ديده ات حس مى شود
بر سر دار تو مرا دوختند
آتش عيسى به دل افروختند
من همه شب در تب و تابم هنوز
منتظر كشف حجابم هنوز
تا بكشم خرقه ای از موى تو
دست رسانم نوك ابروى تو
اى همه هستى ز تو افراشته
ريخته اند آنچه كه برداشته
خم شده ام بر خم گيسوى تو
تكيه زدم برخم ابروى تو
بوسه به ناحق نزنم روى تو
اى كه شدم مهره ى جادوى تو
زلف تو بشكسته ز خوابيدنت
خيز كه با سر برسم ديدنت
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . . .