گام هایم را آهسته بر می دارم به سوی غم های ناخواسته
آمیخته ام با لخته های شوم که وارث زندگی اند
هر چه تندتر قدم بر می دارم
تلاشم را به نابودی می کشانم
قیمت خوشبختی هر چقدر باشد
به نگاهی به صدایی بر باد می رود در دستان من
شنیده هایم را ندیده ام
زبانم درد می کند از بس سخن ندیده ام
چشم هایم بی طراوتند چون قلب خونین بی خون آخرین امپراطوری که زندگی را به هیچ گرفته بود
شادی خیلی وقت است که با باد سیاه پاییز از میان روستاهای دلم رفته
آمیختن را جز با بدبختی نمی دانم
قدم بردار هنوز نوری پیداست
هرگاه تسلیم شوم دستانم را نخواهم دید
مرگ سیاهی است در پس سیاهی
سرسام آور است چرخش ثانیه ها
و من مسافری کوچک در این وسعت زمانم
لبخندی به اشتباه نشسته بر لبان جلادم
آه لعنت بر زیورهای آویخته بر دیوارهای ساخت دست شهریاران
باز دستانم مور مور می شوند
وکم کم در شبکه چشمانم آب می شوند
مرگ را دوست ندارم
چون سلام تمسخر آمیز
و خداحافظ عادتی شده
اما از همه شوم تر
تصور ندیدن دوست داشتنی هاست
تاهمیشه برای همیشه