وقتی که سازِ خاطره آهنگ می زند
عشقت تلنگری به دلِ تنگ می زند
سازِ مخالفت زده ، رفتیّ و نبضِ من
اما هنوز با تو هماهنگ می زند
مانندِ تک ستاره ی بر روی دامنت ...
هر شب دلم به دامنِ تو چنگ می زند
هر شام تا سحر همه تن گوش می شوم
آیا یک امشب این تلفن زنگ می زند
طرحی به بومِ سینه ز دل می کشم ...ببین
خونِ جگر چگونه بر آن رنگ می زند
تا کودکِ درونِ تو فهمید قلبِ من ...
جنسش ز شیشه است به آن سنگ می زند
وقتِ بیانِ خاطره دست مرا بگیر
ای مثنوی! که پای غزل لنگ می زند
***
شب خفته بود در پسِ آن شال و روسری
مهتاب جلوه گر شده ، می کرد دلبری
بانوی آسمان ز سرِ مهرِ بی کران
یک کاسه شیر ریخته بر سطحِ کهکشان
چشمِ ستارگان همه لبریزِ برقِ شور
دامانِ آسمان و زمین بود غرقِ نور
با سازِ شادِ باد در آغوشِ لاله ها
آن شب به رقص آمده بودند ژاله ها
پیچید دورِ ساقه ی پاییز موی او
پوشیده بود رختِ بهاری درختِ مو
انگار در دلم کمرِ غم شکسته بود
وقتی که در اتاق، کنارم نشسته بود
با بوسه های داغ به لبهای گرمِ او
پر از گلاب بود دهانم ز شرمِ او
آغوشِ او درست شبیهِ بهشت بود
یک دل درونِ سینه ی او زیرِ کِشت بود
یک دل که عاشقانه و مستانه می تپید
یک دل که بود پاکتر از کاغذِ سپید
در ذهنِ خویش بر دلِ آینده تاختیم
با صد امید در دلِ خود خانه ساختیم
در واژه نامه «فاصله» جایی دگر نداشت
ای کاش هرگز آن شبِ زیبا سحر نداشت!
خورشید تا به روی زمین چشم را گشود
خوابی عمیق چشمِ مرا ناگهان ربود
خورشید در غروب چو خوابید پشتِ کوه
چشمم طلوع کرد از آن خوابِ با شکوه
ناگه نگاهِ من همه ی خانه را دوید
اما نشانی از رخِ چون ماهِ او ندید
آن شب گذشته و شبِ یلدا رسیده بود
کابوس گویی از پسِ رؤیا رسیده بود
او رفت و سر به پای مرا احتیاج کرد
من را «رها» و با دگری ازدواج کرد
***
رفتیّ و رفتنِ تو نشد باورم هنوز
خیره به راه مانده دو چشمِ ترم هنوز
یک کوله بار خاطره های قشنگ را
بر دوش، هر زمان و مکان می بَرم هنوز
بسیار اگرچه هست خریدارِ نازِ تو
امّا گران تر از همه «من» می خرم هنوز
اصلاً عجیب نیست که دیوانه مانده ام
چون مست از آن لبانِ جنون آورم هنوز
با من از آن دمی که تو! نا آشنا شدی
با خود ز هر غریبه، غریبه ترم هنوز
هرچند سقفِ خانه ی امّید شد خراب
هر شب ولی حوالیِ آن می پرم هنوز
در قلب تا دمی که نفس هست امید هست
زیرا که رفتنِ تو نشد باورم هنوز