دلم دريا دلم باران دلم پروانه مي خواهد
دلم يك آسمان آبي جانانه مي خواهد
شدم تنهاي تنها، كلبه ي چوبي احساسم
دلش يك لحظه آرامش دلش همخانه مي خواهد
ميان خط خطي هايم خطوطي گيج و مبهوتم
دلم از جوهر تيره دو خط غمنامه مي خواهد
سرم سبز و دلم سلاخي اين ساده بودنها
زبان سرخ هم گاهي سري رندانه مي خواهد
پريشان و خراب و گيج، ماتِ درد بيدرمان
من آن صيدم كه دام عشق را بيدانه مي خواهد
چو جام زهر مي نوشم ز دست آشنا هردم
دلم اين آشنايان را چونان بيگانه مي خواهد
خروشم گشته خاموش و سكوتم در گلو فرياد
سكوت از ناله هايم نعره اي مستانه مي خواهد
چنان ويرانه ي دردم كه خاك مرده مي پاشم
به شهري كه دلش يك جرعه از ميخانه مي خواهد
غزلهايم ندارد وزن شاد و صنعتش دل باخته
دلم ابيات عرفاني كنار شاعري فرزانه مي خواهد
ميان عشق و ايمانم نزاع افتاده است مَردُم
چه سوداها كه عقل از طفلك دردانه مي خواهد
گداي كوي عشقم من ندارم ثروتي جز غم
دلم در آن دم آخر، نفس شاهانه مي خواهد