پیرمردی رفت در نزد طبیب
تا که پرسد از چه می باشد شکیب
گفت با آن د کترِ صاحب کمال
سن من هشتاد و نامم هست دونال
لیک خواهم گیری از من یک چکاب
تا که در من وا نماند اضطراب
دکترش چک کرد و گفت با مرد پیر
ای پدر سالم تویی، مانند شیر
در عجب هستم چو سنْ هشتاد سال
باشی و هرگز نداری تو خیال
پیرمرد اندر خودش بادی فکند
پس به دکتر گفتش او با ریشخند
البته سالم منم ، چون تازگی
دختری همسر شده در زندگی
هست سنش سالِ هیجده ،آمدست
تا بماند نزد من، چون زیر دست
دکترش زد نیشخند و گفت به او
پس مبارک خوانمت با آبرو
پیرمرد گفت ای طبیب خندی به من؟
نقص و نقصانی مرا باشد به تن؟
گفت دکتر، جان من خندم به خُد
چون که در سر ماجرایی زنده شد
پیش از این شخصی به من گفتا چنین
بود صیادی، شب و روز در کمین
صبحِ زودی رفت از خانه برون
تا که یک صیدی کند او سرنگون
زود برداشت آن همه تیر و تفنگ
گویی اش خواهد رود میدان جنگ
رفت در جنگل سپس چیزی گذشت
چون صدایی آمد او ، آنجا نشست
دید ببری آید آهسته به سوی
آنچنان ترسید که بر تن ، راست موی
خواست تا تیری زند بر جانور
چون زند ، پس بگذرد زو درد سر
دید در جای تفنگ چتر آمده
ناگهان دیدش که ببر را او زده
چون صدایی بر شده از چتر او
پیرمرد گفتا که بس کن گفتگو
چُون توان با چتر تیری را رها؟
سازد انسان تا نخواهد آن خدا
شایدش فرد دگر تیری زده
چونکه دیده مرد را در دهکده
پس طبیبش گفت : صدها آفرین
خواستم پاسخ دهی تو اینچنین
کی تواند چتر ، حیوانی کُشد
تیغ چون کُندست ، کی چیزی بُرَد
پیرمرد فهمید آن مرد ظریف
گویدش مردک ، تو داری چند حریف!!