پشت اين تاريكي
من به ديدار سحر مي روم آهسته در اين تاريكي
پشت اين پرده ي تاريكِ به غم آلوده
شايد ، بيابم اثري از باران
يا كه رنگي ز سياهي شبم بالاتر
و ببينم كه كسي منتظر است ; زير نور مهتاب
و به اميد سحر به افق مي نگرد
من در اين قرن شلوغ
نفسي مي جويم خالي از اكسيژن
ُپر ز عشقي ابدي
سينه اي پُر ز هوايي آبي
نه به دود آلوده
دودي از جنس تنفرهاي
دختري بي فرجام
يا كه شايد
پسري بي حاصل
خالي از واژه ي پر شور اميد
پشت اين تاريكي
يك نفر مي نوازد سازي
و كسي مي خواند
"شاعران وا رث آب و خرد و روشنيند"
پشت اين تاريكي
به گمانم عده اي
منتظرند......................
من به ديدار سحر مي روم آهسته در اين تاريكي
سميرااكبرزاده ( از كتاب : پشت اين تاريكي)
Behind this Darkness
I am slowly going to visit dawn
darkness is smeared with sorrow behind this dark veil
maybe I can trace rain
or a hue far murky than the night’s darkness
to see if someone is expecting me – under the moonlight
watching the horizon hoping to see the dawn
in this busy century
I seek an air void of oxygen to breathe
an air full of eternal love,
a breast full of clear blue air –
not an air polluted by smoke
of a smoke made out of hatred
a girl without future
or perhaps a useless boy
empty of the passionate word ‘hope’.
Behind this darkness
someone is playing music
and someone is singing, saying,
“Poets have inherited water, wisdom and light’;
behind this darkness
I guess several persons are waiting…
I am slowly going to visit dawn in this darkness