خواجه ای روزی خری داشت بس جوان
دوستش می داشت مثال عمر و جان
شب خرش را پیش خود در رختخواب
برده و خوابانده بود رو تخت خواب
روزی از ذوق تماشای چمنزارمحیط
با هزاران زحمت وسختی وبا صدها امید
برد خرش را پشت بام خانه شان
تابرند لذت زدیدار فضای خانه شان
بعد اینکه خوب تماشا کرد و لذتها ببرد
باخرش چند برگ کاهو و کلم راهم بخورد
چون به عصر نزدیک شد وقت و زمان
کرد تلاش تا خر به پایین آورداز آن مکان
او نگشت آخر موفق خر بماند در پشت بام
او نمی دانست که خر بالا رود پایین نیایدوالسلام
خر که وحشت کرده بود در آن میان
جفتک و عرعر کنان بود آن زمان
خرزترسش ثم به سقف کوبید سخت
سقف فرو ریخت وخرک شد شور بخت
چون خرک مرد ،خانه شد ویران سرا
شد پشیمان خواجه زین کردار و را
خواجه گفت :لعنت به من دراین زمان
چون که نادانسته خر را برده ام بالای بان
من کنون فهمیده ام زین داستان بس بدیع
گر رسانیم ما خری را جایگاهی بس رفیع
جایگاه رامی نماید او خراب و منهدم
جسم خودرا هم نماید او هلاک و منعدم
پس تو آدینه ازاین پس هر کسی را جای خود
جای ده تا او نگردد ازمکانش درسقوط