چه زیبا و منظّم ، صف نهادی
تمام واژه ها را انفرادی
به حق هستی « مجرّد » در سرودن
دشادوشت ، نباشد اوستادی
گرفته جبهه ام بارانی از شرم
از آن رگبار اغراقت که دادی
اگر شعرم چو اسبی تند باشد
شما چابک تر از هر تند بادی
قلم نیکو زنی بر صفحه ی شعر
به طبع تو برقصد هر مدادی
تمام واژه هایت دست در دست
عجب دارند با هم اتّحادی !
چه راحت دولت شعرت بگیرد
ز مجلس خانه ، رأیِ اعتمادی
چنان گرما دهد شعرت دلم را ...
دمایش اوج هر سانتیگرادی
تو با شعر گهر بارت کماکان
بَری بازارمان رو به کسادی
که آمریکای شعرت هر دم آید
کند تحریم شعرم اقتصادی
مداوا می کند هر زخم دل را
غزل هایت به سان یک پمادی
که خود افیونی شعرت ندارد
دوایی ، کآورد بد اعتیادی
به شوق شعر تو مرغ سحر خیز
بخواند لحظه های بامدادی
غزل هایت کلاس و شعر من مشق
بیاموزم سواد از باسوادی
غلام حلقه در گوشم برادر !
تمام ما مریدان را مرادی
ببخش این شعر تلخ « حنظلم » را
قسم بر شعر شیرینت ( عبادی ) !
این شعر در جواب شعر یکی از دوستان شاعر خوبم به نام آقای مجرّد ( تخلّص : عبادی ) سروده ام .