چشمها میبارند؛
خیس خورده همهی خاطرههای من و تو؛
آبشاری شدهام دیگر از عشق...
روزها میگذرند...
ذهنِ من، میتپد از تکرارِ نگاهِ تو هنوز...
شعلهای ساختهای در دلِ من که چو آتشکدهای دور و غریب
شب و روز
در سکوتِ غم و تنهایی خود میسوزم.
روحِ مردابیِ من
پرِ نیلوفرِ چشمانِ تو شد،
نگاهم کن!
رهایم کن از این ایستایی
گلِ نیلوفریام.
سرگردانم؛
تو: دریایی شدهای،
من: گردابی،
بگو با اضطرابِ روحِ من چه میکنی؟
تو: آسمانی شدهای
من: کهکشانی که در حجمی از انتظار میچرخم،
بگو چه خواهی کرد؟
با ویرانیی عظیمِ من چه خواهی کرد.
چشم به راهِ تو نشستهام
جادّهها رهایم کردهاند
بگو چگونه رها شوم از عشق!؟
رها نخواهم شد؛ سراسرِ روحِ مرا به خاطراتِ تو زنجیر کردهاند.
لبخند بزن!
یک بار، لبخند بزن!
آنقدر در خویش تکرارت خوام کرد که قطرههای باران شرمسارت شوند.
به چشمهای توفان زدهی من نگاه کن!
میبینمت: به تمامِ طغیانها گره میخورم.
گویی از عمقِ اسطورهها آمدهای
با صلابتی که خورشید را به سجده وا میدارد
و زمین را در وهمی هزاران ساله غرق میکند.
رؤیایِ عجیبِ ناشناخته
بگو تو چیستی
که اینچنین، حسِ وحشیِ خواستن را در قلبِ من زنده کردهای!
که با آمدنت، بادها وزیدن را از یاد میبرند
که با نگاهِ تو، زمان به سکونِ خاکستریای میخکوب میشود.
بگو تو چیستی
که تا نامت میآید، هوایِ دلِ من گرگ و میش میشود.
با تو جهنمی هست
که بیزارم میکند از همهی بهشتها، همهی بهشتها، همهی بهشتها.