به قربان شه لب تشنگانم
که از یادش شرار افتد به جانم
که بشنیده امیری با چنان فرّ
چنین گردد بدون یار و یاور
که گوید ای گروه نامسلمان!
چه کردم با شما ای تیره بختان؟
که بر من سخت بگرفتید ره را
نشاید دود گیرد راه مه را
منم ثِقلی ز ثِقلین پیمبر
که فرمود او مکّرر در مکرّر:
پس از من عترت و قرآن شمارا
بویژه عترتم شمع شب آرا
مگر پس سبط پیغمبر نیم من ؟
و یا خود، زاده حیدر نیم من ؟
مگر مامم نه زهرای بتول است ؟
که او دردانه وجان رسول است
نواهای «حُسَین مِنّی» او
نیاورده مگر بر قلبتان رو ؟...
الا ای پیروان حزب شیطان
نباشد گر شما را دین و ایمان
و پروایی ندارید از قیامت
شوید آزاد از بند ملامت
شما کشتید یکیک یاورانم
نمانده در حرم جز کودکانم
چنان بی آبی اندر کودکان است
کهآه و ناله شان بر آسمان است
کنیدم رحمی و آبی دهیدم
که دل از زندگی دیگر بریدم
مگر دادند آقا را جوابی
و یا دادند اورا جرعه آبی
نه واللّه، سنگی آمد بر جبینش
و بشکستند فرق نازنینش
به جای آب خون از گونه جاری
به جای آه گوید شکر باری
خدایا در ره خشنودی تو
سرم چه تا شود سودایی تو
سرم چه پیکرم چه اکبرم چه
علمدارم چه طفل نوبرم چه
چه زینب چه سکینه چه ربابم
و آن بیمار در رنج و عذابم
همه بادا فدای راه دینت
ندارم غیرجان همراه دینت...
پژوهنده رها کن این چکامه
که سوزد نامه از طغیان خامه.
محرّم،1352 قاین.