سلام و درود
این شعر شهریور 93 سروده شد
و اولین و البته آخرین چهارپاره ای هست که تا الان سروده ام
دوستان و استادان عزیزم تا میتونید(البته اگه وقت دارید) نقد کنید این دلنوشته رو
قول میدم که از نقد نترسم
با اینکه مونث هستیم اما یه قول مذکرانه (یعنی همون مردانه ) بهتون میدم که نترسم بلکه از نقد شما عزیزان استقبال هم میکنم
سپااااااااااااااااااس
فصل پاییز می رسد از راه...
این حوالی همیشه غم دارد
این حوالی که بر سَرِ مردم
جای باران گناه می بارد
کوچه هم آخر از نفس افتاد
شهر رویش همیشه آوار است...
...توی دستان سرد خود ها کن
جای خورشید ماه بیدار است
توی خوابت همیشه بیدار است
آرزویی که تا ابد خوابید
چهره اش را نقاب می پوشاند
ماهتابی که بر زمین تابید
این حوالی که ابرها هر روز
سنگ های عذاب می بارند
کودکان وقت خواب می خوانند
قصه هایی که رنگ غم دارند
ای مسافر ورود ممنوع است
توی شهری که حرف آخر را
با صدایی بلند در گوشت
می زند یک کلاغ بی پروا
داغ این کار روی پیشانیست :
هجرت از روستای آزادی
زخم این داغ تا ابد کاریست :
رفتن از جای جای آبادی
توی دستان سرد خود ها کن
تا ابد تا همیشه یخ بستند
دست هایی که چندسالی هست
با تو در مرگ عشق همدستند....