من از آن سوی ِ فریاد ِ غروب ِ تلخ ِ خورشید ِ به خون آغشته می آیم...
شود آیا که من روزی کِشَم فریاد سرخی از درون ِ لایه های تیره ی این کهنه چرکینْ زخم ِ سربسته؟!
چهارم اسفند سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت، داخل اتوبوس واحد از میدان مصدق کرمانشاه به سمت آزادی می رفتم! این شعر حدود سی سطر است، چیزی بین نیمایی و سپید! هرگز قالب ها را درک نکردم! «فریاد»اش سرخ نبود... سرخ شد... مانند میدان مصدق که امروز نام دیگری دارد...شعر امروز ما چه دارد؟! لااقل چهارتا ترکیب سرهم کنیم دلمان خوش باشد! حرف دارم...