روی خاک مزارت نوشتم با سرانگشتی از جنس تردید
کاش می شد که من هم بیایم با تو تا روشنایی خورشید
تو صمیمی ترین بودی و من با تو مثل تو خاکی نبودم
من پشیمانم از آن چه کردم ,می شود از همین شعر فهمید
کاسه ی آب و قرآن و بوسه,ای مسافر سفر بی خطر باد
چشم های هراسانم ای کاش,بار آخر تو را خوب می دید
کوچه در امتداد تو گم شد,پشت سر را نگاهی نکردی
بغض کردم در آن لحظه ای که سایه ات از سر کوچه پیچید
وقت کوچت پر از گریه بودم,حنجره بغض خود را فرو خورد
شب که شد آسمان تیره تر شد,صورت مـــــاه را ابر دزدید
خسته افسرده عصری غم انگیز,بر مزارت غزل می نویسم
می نویسم پس از رفتن تو ,هیچ کس حالی از من نپرسید
می نویسم بدون صدایت ,لهجه ی گریه را می شناسم
می نویسم که بی چشم هایت ,لحظه ای هم نگـــــاهم نخندید
روی خاک مزارت نوشتم: کاش می شد که من هم بیایم.
در همان لحظه باران تندی روی خاک مزار تو بارید
باید از این حوالی سفر کرد,طاقت بیش از این ماندنم نیست
می نویسم سفر چیز خوبی ست با سر انگشتی از جنس تردید
هفته دفاع مقدس بر شیر مردان غیور"سایت ناب "تبریک......