یک روزی روزگاری ، مامان تو نی نی بود
دامن ِ نارنجی اش ، توری و چین چینی بود
به دورِ گردنِ او ، بسته بودند ، یک پیش بند
انگشتهایِ پایش را ، لیس نمی زد با لبخند
به دخترِ همسایه ، چنگ نمی زد ، او هرگز
صورت بیچاره را ، نمی کرد رنگ ِ قرمز
سرخ و سفید می شد او ، وقتی می رفت به حمام
بدون هیچ درد سر ، شستشو می شد تمام
گاز نمی زد به صابون ، نمی خزید رویِ آب
از دهن و دماغش ، بیرون نمی زد حباب
گوشی نبود آن زمان ، همراه پیر و جوان
حتی اگه گوشی بود ، بازی نمی کرد با آن
با دستهایِ کوچیکش ، گوشی نمی شد داغون
نمی کوبید به زمین ، نمی انداخت تو فنجون
به دگمه هایِ گوشی ، محکم نمی داد ، فشار
وقتی که خاموش می شد ، پرت نمی کرد ، یک کنار
او دست نمی زد به گاز ، یا بخاری نفتی
ای کاش به جایِ عمه ، به مامانت می رفتی
حالا بخواب ، عزیزم ، نبینی غصه و غم
رو گلهای تشکت ، نریزه قطره و نم
یه روزی روزگاری ، بابایت هم نی نی بود
جیغ نمی زد بیخودی ، می رفت به دستشویی زود
این داستان ادامه دارد ......