او را رو به قبله کردند.
به آرامی حروفی را به هم چسبا ند و پرسید: دوستم داری ؟
دستش را گرفتم وجواب دادم : به آسمان نگاه کن !
با زحمت سرش را چرخاند و در حالیکه ، یک سوم چشمانش بسته بود به پنجره نگاه کرد .
وقتی نگاهش به آسمان رسید گفتم : من ، ماه و تمام ستارگانی را که در آسمان چشمک می زنند دوست دارم.
از او خواستم که به سقف اتاق نگاه کند .
با زحمت سرش را چرخاند و در حالیکه ، یک دوم چشمانش بسته بود به سقف نگاه کرد .
وقتی نگاهش به لامپ رسید گفتم : من آن پروانه و تمام حشره هایی را که عاشقانه به دور لامپ می چرخند دوست دارم.
آنگاه از او خواستم که به درب اتاق نگاه کند.
با زحمت سرش را چرخاند و در حالیکه ، دوسوم چشمانش بسته بود به در نگاه کرد.
در اتاق به آرامی تکان می خورد به او گفتم : من این نسیمی را که تازه از راه رسیده و در را به رقص در آورده دوست دارم.
صدای جیر جیرکها به خوبی شنیده می شد ومن گفتم : جیر جیر جیر جیرکها را نیز در دل شب دوست دارم.
او در حالیکه به آواز جیرجیرکها گوش می داد مرگش از راه رسید و چشمانش را کاملا بست .
تاآمدن مرگش ، سرش را گرم کرده بودم تا پرسش او را با دروغی پاسخ نگویم .
از این بابت وجدانم راحت است ! تا آخرین نفس با او صادق بودم !