((طلوع رنگ...))
ساده ام
چون موج رقصیده در موی لخت شاخه ها
پر هیاهو
گاه
همچنان از دوریت در درونم گریه های کودکی بی طاقت است...
گل من! من نبوده دم , نبوده ام
رفته بودم تا سایبانهای خدا
به گمانم نوح من خفته چون یاران غار
و آب جهان را برداشت
من از بیابانها می آیم
مردمش خفته چون نابینایان
و کودکی مانده بود هنوز زیر پوست چین چین لحظه ها
بعد رفته بودم تا سایبانهای خدا...
مستم چون حوری از یاس وجودش مست
مستی ام از آلاله و شمشاد نیست
مستی ام از جام می ولعل ناب نیست
مستم از بوی خوش احوال تو
مستم از قد قامت زیبای تو
سلسله بند تو ام ای دوست نرنج
بر دست بسته ، عاشق مغموم نرنج
می روم با پای آبله گیر
بگذار و بگذر زین حدیث...
بر خرد من خرده مگیر
می شکستم می گسستم مست از می الستم
می تراوم چون سریر باد در گوش سحرگاهان
هر پگاه قد قامتت می رفتم بر آب به رویم
بر خاک سجودم
بخواب ای وسوسه کور بخواب
جا بمان در سکوت لحظه ها
بیا با من گل من خارمان از آن خاک
آنجاست سایه بان های مهر خدا
با من بیا تا صعود رنگ
تا طلوع ملکوت نوا...
بیا...
تا رهایی رنگ دور نیست
در خم کوچه های شک نمان
نرنج..
شک برای یقین زیباست
همچنان که تیغ برای جذب آب در گیاه
گل من خاریمان از آن خار های نار
ببین ! از سجود در آستانه وجودند یاران غار
با من بیا تا طلوع یاس یک گلبرگ مانده است
پرش ثانیه ها مکان را از یاد برد
تنمان چه روشن است!
بنگر
در شکن و گذر لحظه ها
نقطه آغاز طلوعیم ما..
87/7/14