امشب من با تمام هوش و حواسم
پس از آنکه آخرین نخهای سیگار را کشیدم
با یک اشاره یٔ تو کنار امدم با همه ی این فاصله ها
مارپیچ مارپیچ از صحرا و دریا عبور کردم
با دودی سیگارم دویدم و دویدم به سوی تو
به آرامی به اغوشت افتادم
و اخرین نفس هایم را گرفتم
و تو نمیدانم چرا بالا رفتی
به گونهای که مهرههای فیل و اسب شطرنج
مبهوت آن بودند..
و حلقههای جدید دود سیگارم بر دلم اتش میریزد
همه دود سیگارم را دنبال میکردم
پر جنب و جوشتر از
سرْانگشتان تو***
من همانم که در آسمان
برجها و پلها را رها میساختم تنها برای تو
با اولین بوسه های اتشین ات
نسیم هم ناپدید شد
پنجره و در ها باز شد
و باد با صورتم بازی میکرد.
و دود سیگارم بالا و پایین میرود
***
اما امشب هیاهوی دیگری بر پاست
گروهی از اشباح
مردمی که نمیدانند
این دود از سیگار من است
در صفحهٔ شطرنج جاییکه میتوانی
به تنهایی احساسی را بسرایی
با همان پیانوی قدیمی
و شکّ آن زمان من
شاید خود تو بودی
که بازی را نادیده انگاشتی تا به پایان رسد
و حالا هوای بارانی در پشت در ام
جنون مرده هم اندکْ تسکینی نمییابد
اگر باز هم دریابم
تو خودْ از از رعدِ نگاهِم دور میزنی
***
اما دود سیگارم باز هم میپرسد
شعلههایی غم و دردت را جمع کن
اشک مریز که درد بیشتر از این شعله ها است
تو خدایی داری که اعتماد را
و برایت برمیانگیزد
و من مانند همیش
نه خدایی نه یاری
و همینطور ناگهان
هنگامی که کسی یاری میکند
***
و امروز تازه فهمیدم
که میخواهی؛ ضربه ی به من بزنی
و در وحشت میافتم
و کجا میشوم هیچ کسی نمیداند
عاجهای دگرگشته در نوری موهوم از برف انبوه
میماند اما
و پاداش شب سیب چینی با تو را ِ
تنها من سزاوار اش هستم
چه کسی میتواند در آیینهای مقعر
مهرهٔ سربازی را محاصره کرده
در مصاف چشمان پولادین تو نگاه کند
اندیشه شاهی.