درفصل آتش وخون
من ،
به آخر خط رسیده
چون پایان سفری بدشگون
با هرکس که آخر ملال بزرگم را
در چشم های غمینم بخواند
میمیرم این بار
وقتی به ناگاه سکوت دنیا را فرا گرفت
وگلوله ای بر قلب خونبارم آرام گرفت
من ،
آخرین حرفم با هر کس که می شناختم چگونه خواهد بود
در این پایان غمزده
غرق در خون
با لبانی خشک
پدرم به بالینم می شتابد
فریاد می زند که ....چرا پسرم ؟
خواهم گفت : پدر مرا ببخش
آنگاه
بیگاه
با نگاه
تصور اینکه مادرم اگر جای او بود
لاشه خونینم را در آغوش می گرفت
وفریاد می زد ضجه وار
عمق خسته زرنجم را می کاوید
وبرادرم اگر به جایش بود
بندبند وجودش می لرزید
فریاد برمی آورد : کــــــــــــــــــاکــــــــــــــــا
وبا اشک چشمانش سیل سریع غم
در دنیایم جاری می گشت
خواهر م اگر بود
چتر گیسویش را زیر سرم می گذاشت
ودر سکوتی بهت آور می شکست
می گفتم خواهرم
عروسکی را که دوست داشتی زیر کمد پنهان کرده بودم یادت هست
وخواهرم با اشکیهایش که همچو تلالوی آخرین نور زمینیان بود
می گفت : نرو برادر ، عروسکم را قربانت می کنم
ودیگر وقتی نیست برای دیدن تو
هرگز!
شاید هم اگر تو بودی
بی تفاوت می گذشتی مانند خاطره هایت
در روزنامه صبح به عکس جسد بی جانم
خیره می شدی وبرای آمدن باران دعا می کردی ...