ای آنکه از دنیا بریدی غم مخور
خانهات در این حوالیست غم مخور
همچو سازی در پی ، پیردست روزگار
مینواختی به سازش همچو تار
دیده بود آن پیردست، بخت سیاه و سیرت
اما نگفت تا در جوانی کرده باشد پیرت
کارش بازی کردن بود و هست
تا در آن وقت که اقبال شکست
همچو از تن میرود، گویی چه بود
در جوانی دلخوشیهایم ربود
گفتمت ای دوست این کارت خطاست
دل مبند دلت دریایی کبریاست!!!
رفت و عمری بسوختی ز غمش
آه اگر آهت بگیرد دامنش!!!
غربت بود که مرا اسیر احساسش کرد
در آن دیاری بیکسی مرا شیدایش کرد
گفتمش ای دوست با من از فردا بگو
گفت امروزم سوخت! دگر از فردا مگو
تا او نداند درد من او را مهمان کردم
بغض را در سینهام پنهانی پنهان کردم
در دیاری که او بود، مرا یار نبود
هیچکس جز من بیکس دگر خار نبود
هر چه گفتم با من آزرده دل جفا نکن
من دلدادهای غریبم به حال من وفا بکن
گوش در میان پنجرهی احساس کرد
شنید سخنم را، جفا را آغاز کرد
نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست
هیچ کس جز من دلداده غریبانه نزیست!!!