چندِ روزِ پیش یاری از فرنگ
گشت عازم، سوی این شهر قشنگ
آمد او تهران که مهمانم شود
شادیِ دل، نور چشمانم شود
شب که شد، دیدم که ویران است او
گوئیا مست است، حیران است او
گفتمش: چونی؟ بگفتا: در عجب!
گفتمش: آخر چرا مشتی رجب؟
گفت: دیدم در میان شهرتان
بس عجایب، بوالعجب از خلقتان!
این طرف شیخی میان کوچه بود
آن طرف مردی که تاتو کرده بود
این طرف ژیلا و ساپورتِ فَشِن
آن طرف روبنده و خلقی خشن
زان میان در پیش گشت و جنب ون
با قمه دزدی بِزَد بر مال من
تا زدم فریاد، فرمودند: هیس!
ما کمین کردیم، بهر اهل فیس
مرد احمق! مال دنیا رو ولش!
ما فقط مامورِ ماتیکیم و مش
فوقِ فوقِش با تعصب، بهرِ کیش
ما و ضبطِ ماهواره، ضبطِ دیش
آن یکی بی ریش مالم را ربود
این یکی باریش عقلم را زدود
آن طرف تر، مردکی! ساکی بدوش
داد میزد، بهر تبلیغ فروش
سی دیِ شاهین و پاسور و سوپر
تلخکی، شیشه ،دوا، شو ، شر و ور
با تعجب! داشت در دستش ولی
خاتم و تسبی، پلاک یا علی
آنطرف یک دختر و ده دوس پسر
این طرف ده دختر و یک نره خر
آنطرف بنز و فِراری بود و فورد
این طرف پیکان ، رنو، با پول خورد
دکتری دیدم گمانم کلیوی
مجتمَع می ساخت نبش مولوی
یک مهندس شاعر شهر شماست
آن ادیب، اما پیِ کشف خداست
شیختان اینجا شده قاضِ القضات
آن وکیل پایه یک، گرم بساط
یک مسلمان، داشت بر گردن صلیب
یک مسیحی، پیروِ شیخی خطیب
بانکِ اسلامی ِ شَهرَت ، چون یهود
دَم به دَم بر نرخِ وامش می فزود
این طرف یک حوزه و ده تن آخوند
آن طرف دانشکده، تیپ بلوند
این طرف یک مسجد و بانگ اذان
آن طرف تبلیغِ توری آنچنان
مست و هشیارند اینجا مثل هم
عاقل و دیوانه هردو اهل غم
بی خودی شد چون مثل آن اصفهان
کل دنیا جمع شد در شهرتان
گفت تا کف کرد و ناگه شد خَمُش
گوئیا بر مغزِ او خورده چکش
گفتمش با خنده ای خیلی یواش
زیرِ لب، "اینها طبیعیه داداش"