دوبیت برای تلنگر : رشوه ی حلال !
تند می رفتم به راهی در شمال
ایستم داد افسری با قیل و قال
مؤمن از من مبلغی بگرفت و گفت
باش راضی ، رشوه را هم کن حلال !!
دهکده ی جهانی
عاقبت شیشه ی تردید شکست
عاقبت بوته ی تصمیم ، در این دهکده بر بار نشست
قرن ها بود که این آبادی
همه ی دنیا بود
هر کسی می آمد ، رفتنش اینجا بود
دور آبادی ما
بود محصور به دیوار سیاهی سنگی
حرمت این دیوار ، حرمت مادر بود
دیو سنگیّ و بلند ده ما بی در بود
سخت و بی روزن و یکپارچه سرتاسر بود
گرچه بود این دیوار ، مایه ی دلتنگی
ماندن اینجا فرهنگ ،،،
و عبور از دیوار ، اوج بی فرهنگی
... تا که روزی آمد ، قاصدی پنهانی
خبر از بیرون داد ، به همین آسانی
با همه مردم ده ، صحبت از دریا کرد
قصه ها از دشت و ، دمن و صحرا کرد
قلبها را لرزاند ، چشمها را وا کرد
خوابها را همه شب ، غرق ِ در رویا کرد
کد خدا تا فهمید ،
بی امان فرمان داد
قاصدک را ببَرید ،
و زبانش ببُرید
بعد ِ چندی اما ، بر سر هر بامی ، قاصدک هایی چند
بی هراس از بردن ، بی هراس از مردن ، قصه ها می گفتند
پیر ها می دادند ، به جوانان هشدار
گاه با موعظه ، گاهی اخطار:
گذر از این دیوار ،
گذر از خوبیهاست . و سرانجامش نیست ، بی گمان جز آوار
ترس ِ از این آوار ، همچنان کوه یخی
سالها حافظ دیوار سیاه ده بود
در گذر گاه زمان
یخ این اندیشه ، کم کمک با نفس گرم همین قاصدکان
آب شد
کوچک و کوچک تر شد
و از آن سیلابی ، شد و بر پیکر دیوار افتاد
راهِ رفتن وا شد
رد پای دگران ،
پشت دروازه ی ده پیدا شد
زندگی همسفر رویا شد
و ده کوچک ما
وصل زنجیر به هم بسته ی این دنیا شد