مردم از درد غمت ای شه خوبان مددی
هجر تو کرده مرا بی سرو سامـان مددی
چند در آتش هجر تو بسوزم شب و روز
گر شود شعله هجر تو فروزان مددی
در ته چاه فراقت همه وقت گریه کنم
چکنم از غمت ای یوسف کنعان مددی
عشق روی تو مرا کرده درونش زندانی
رحم کن بر من ای مالک زندان مـددی
طعنـه دشمن تـو سخت پریشانم کـرد
صورتم گشته سیاه از لت اخوان مددی
راه گم کرده منم چون فلکی سرگردان
بخدا یک مددی ای بلد کل بیابان مددی
روز شب همچو غریبی که کند یاد وطن
گشته آزرده بسـی از غـم خویشان مددی
من که از تـرس عـدو از وطنـم دور شدم
به دعائی که بخواند موسی عمران مددی
ای صبائی کـه تـو از شهر صبا میـآئـی
از منم نیز دعائی برسان نزد سلیمان مددی
عاشق روی تو هستم من آلــوده گـناه
روی زیـبات بنـما واژه ســبحان مـددی
قد رعنای تو آمد به خیالم به هنگام خیال
آرزو هست مرا دیدن آن سرو خرامان مددی
هست گمنام تورا طالب دیدار شب و روز
روی بنما تـو، به او زاده عــدنـان مـددی