به نام خداوند صدف...
پنهان در کمینگاهی که خود ساخته بود
به تماشای خودش
و به افشای دیگران مشغول....
گامهایي بلند؛
آینه ای به چهره؛
نقابی به پشت سر
و صدایی لرزان که بشارت ترسش را میداد....
محصور در اجبار؛ به اختيار تن سپرده بود
دستهایش صفحه ي سفیدی بودند که بغض ها را
میشستند...
و چشمانش نشیمنگاه سنگینی نگاهی خیره!
در وجودش پیله بسته بود شرم
آهسته آهسته
پروانگانی روان پریش
با بالهایی چروک
و شاخک هایی ناقص
گاه گاهی به دنیای درونش میپوستند...
عجیب تنهایی را تعریف میکرد برای خود...
وقتی که داشت برای شکار خوشبختی دیگران کمین میکرد....!!!!!
پ.ن:
گاهي اسارت ؛ آزادي روح هست...
گاهي رهايي ؛ اسارت تن!
در آزادی که هزاران شکارچی در کمینند ، زنده باد قفس...!
تقديم به نام مهر :
به سيد حاج فكري احمدي زاده(ملحق)
با احترام....