مرا ببخش...
میدانم,بدون تو دیگر واژه ها سراب می شوند
چشم های تو درآرزوهای دلم خواب می شوند
وقندیل های بغض زیر شکنجه ی نبودنهایت
چه ظالمانه آب میشوند
از دوریت درون حلقه های اشکم پر از سوال هایی که نپرسیده جواب میشوند.
دیگر شب بدون تو مهتاب نیست
خورشید برای من نماد آفتاب نیست
برگرد,میدانم خواسته ای ناممکن است
اما هر ناممکنی که ...محال نیست
نگاه منتظرم خیره به پیام های گوشی
آخر هر امیدی که...خیال نیست
معنی این همه نفرت را نمی فهمم
مگر اشک های من برایت گواه نیست
این آخرین خواسته ی یک دختر تنهاست
عاشقترین شاعر دقایق غم هاست
چشم هایت را میبری,غزل هایت را نه
عکست را ببر ولی اسمت رانه
دیگر
راهی نمانده برای آشتی
میدانم حقیقت است که دوستم نداشتی
میخواستی غرور مرا بهانه کنی
نیمایی قشنگ مرا مچاله کنی
میخواستی که بشکنم زیر واژه ها
اسم خودت را قاطی ترانه کنی
سرما گذشته است...زمستان تمام شد
اسمت درون واژه ها حرام شد
دیگر تو را نخواهم داشت حتی در غزل
نمیدانم انگارآشنا بود دلم با تو از ازل
حفظم آخرین غزل نیمه تمام را
دوست داشتمش این ساز بی کلام را
تو نیستی وچراغت همیشه خاموش
من منتظرو تو کرده ای فراموش
شب های بلند زمستان را
خیابان های غرب تهران را
با من نو خداحافظی میکنی برای همیشه
می سپاری مرا به سرنوشت تا همیشه
تو مرا بدرود می گفتی ومن شعر را
تو از من شر ومن از تو شور را
به یادگار گرفتیم
آه...
خدایا کاش آخرش را جور دیگر رنگ میزدی
بیت آخر غزل را خوش آهنگ تر میزدی
کاش...اما نه!
تو رفته ای وگفته ای که نمیخواستیم
عاشقم نبوده ای!!
پس؟؟چرا؟
نگران چه بوده ای؟
غرور لگدمال شده ی دختری که
تمام واژه های شعرش را محتاج غزل های توست؟
تو که نمی خواستی چرا؟
میخواستی ببینیم که چه شود؟
که نگاهت را به رخ چشم های خیسم بکشی؟
یا غزل هایی که دنیای من بود؟
میخواستی بروی باشد برو ولی
نگفتی در اردیبهشت غزل هایت چه داشتی که ویرانم کرد؟
حالا که می روی
حالا که کوچه ها بن بست میشود
دلت برای دلم تنگ که نه,سنگ میشود
وعشق در قلب من زیاد ودر چشم های تو بی رنگ میشود
این نوشته نه غزل است ونه مثنوی ونه سپید
غم نامه ی دختری که رنگ خوشبختی ندید...