ماجرای پایانم...
وســرنوشت غم انگـیزتراز ایـن ها بود
ســـکوت تــلخ تو پـایــان راه دنـــیا بود
هـمین که فـاصله افتاد بین دل هامان...
سرت مـیان شــــغـالان کوچه دعوا بود
نگاه فاجــعه بارت مرا به دار آویــخت
که رفتنی شده بودی وَغُصه این جا بود
تمــام مردم شــهرت به حـال من مـردند
ولی به چـشم تو این غم بـدون مـعنا بود
به چشم من سرطان حالت عجیبی داشت
رفـیـق بد پُکِ سیگار، ژرف و زیبا بود
که انـــتهــای خـیـالســت دود سـیــگارم
که ابتــدای تبــاهی شــــروع فــردا بود
جــنون برای دلم نقشه های تلخی داشت
درون فلــسفه اش رنــگ مـرگ پیدا بود
خیال بد قِلِقت خود کشی به من آمــوخت
غــمـت برای بـــرانـدازی ام مــهـیا بود
جنـــونِ خلوت من تــیغ را بزن؛ دیگر
که عــقل باز به فــکر کــمی مدارا بود
خدای شعر بـبخش این گنا ه آخر را
که سرنوشــت غم انگیزتراز اینها بود
.......................................................
علی توکلی
10 آبان 92
در پناه حق....