پریسکه:
قَدت که به این حرف ها نرسد
این شعر را کوتاه خطاب می کنی
....................................................
اگر تاج دلیل پادشاهی است
چرا آن را بر سر ذلّت می گذارند؟
.....................................................
سه شد
حکم اعدام
با امضایِ
قاضی
....................................................
راهبی سکوت کرده
به سنگ روی سنگ بند شدن تسبیح اش می اندیشید
....................................................
برای درمان خیانت نیازی نیست
آواره ی داروخانه ها گردی
کافیست از نامرد برگردی
.........................................
این مردمک ها!
عرصه را تنگ می کنند بر من
وقتی با چشمانم
به روشنایی می نگرم
.............................................
پوکی استخوان داشتند
حرف هایت
وقتی پای صحبت تو نشستم
..............................................
شعرنو:
نیستی
تا آغوش این پنجره
تو را آرام کند
سنگینی
غربت را بر دوش خریدی و
بعد از تو این پنجره تنها
دستمالی
برای پاک کردن بینی شب شده است
..............................................................
هایکو:
برای پرسیدن مسیر باد
چندمین بار است
انگشتم را بالا می گیرم
...
ظهر تابستان...
غنیمت است
سایه ی درخت خشکیده
احسنت
پریسکه های زیبایی خلق کردید