همچو کرم خاکی بی دست وپا
مانده بودم روی دست خاک دشت
سر فرود آورد و دستم را گرفت
تک سواری کز کنارم میگذشت
او مرا تا جایگاه دوستی
بر کشید از بستر سرد زمین
حس شاد مهر ورزی یافتم
با نوازش یافتن زان نازنین
تابه اکنون آدمی زادی نبود
تاکه دستم را بگیرد،راستش
فکر میکردم همانم من که او
ازدل و جان،بی ریا ،میخواستش
مهربانی های بی اندازه اش
سربه راهم کردو من یارش شدم
سرو ناز و سو گلی میخواندمش
لحظه ای که جذب دیدارش شدم
ازتنور داغ نایش می دمید
واژه واژه شعله افسونگرش
در دلم جادو گرانه جا گرفت
تا بدان سامان که کردم باورش
باچنین تردستی و افسونگری
گام کوتاهی مرا همراه برد
ناگه از بالا رهایم کرد، آه
لاشه ام پرپر شدو قلبم بمرد
آن فروزان شمع بزم افروز من
شعله ای دارد به سر،پروانه سوز
آه از این شیرینی فرهاد کش
وای از این لیلی وش دیوانه سوز
درقمار زندگی باهرکسی
آمدم نرد محبت باختم
بخت من شوریده تر از پیشتر
وارد میدان شد و من باختم
احمد کاظمیان شهاب