آخرین غزل در سال 1392
این غزل را هم به روی خودت نیاور
روزی اگر رسیدی دیدی که جان سپردم
روی خودت نیاور از دوری تو مردم
روی خودت نیاور من عاشق تو بودم
من جام زهر غم را از دست عشق خوردم
بداهه ( احسان )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آه جانسوزم ، بسوزاند دل بیگانه را
اشک من آتش زند ، بنیان این میخانه را
می کُشد آخر مرا هجران تو ای جان من
کی گُشایی دلبرم قفل در این خانه را ؟
بهر شادیِّ دلت این دل به نامت می کنم
کی شود محرم بدانی بهر سر این شانه را ؟
هر چه کردم تا تو را عاشق کنم لیکن نشد
گَشته ای فرزانه و پس می زنی دیوانه را
ناز چشمانت چه غوغا می کند اندر دلم
بر دلم آوار شو ، آباد کن ویرانه را
عاشق و مست و خمارم دلبر شیرین سخن
چشم را ساغر نما لبریز کن پیمانه را
شمع محفل روشنم ای ساقی شیرین زبان
دوریت آتش زند پرهای این پروانه را
من دعا کردم که باز آید به کنعان یوسفت
( احسان )
نه، فکر نکنید مصرع آخر جا افتاده است خودم از قصد در انتهای غزل نزاشتم
ببخشید به بزرگواری خودتان