دلم تنگ است ای جانا،کجا شد آن همه شادی
همیشه میهنم جشن بود؛ نرفت از یاد آزادی؟
نخستین روزِ فروردین؛که خوانیمش همی نوروز
همه مردم تکاپو و دلی هرگز نبود جانسوز
کجا شد خنده و شادی ؟ کجا رفت مهر بر هم زاد
چرا هر دم زنیم لافی، که داریم مردمان بر یاد
مگر ایران و ایرانی، نبودند شاد اندر خاک
چرا هردم کند از غم، گریبان و تنش را چاک؟
مگرایزد نبخشیدست، به ما از شادیش صدرنگ
چه باشد حال ما یاران؛که داریم با جهانم جنگ
کجا شد پایکوبی ها، کجا شد خنده های ما
کسی دارد به من پاسخ، رساند این زمان آیا؟
تو ای شاعرکه می خوانی؛کنون غم نامه من را
به جیبت پول داری تو، گرفتستی سبدْ کالا؟
چو نوروزم به راه است و ندارم پول در انبان
به جز شرمندگی چیزی؛ندارم من در این میدان
به نزد همسر و فرزند؛ همیشه شرمسارم من
شده ورد زبان هردم؛ عزیزانم ندارم من
برفت از یاد من خنده ؛ خدا داند ندانم من
کجا خندیده ام آخر، ز بس زخمم بُوَد بر تن
به خود گویم نخور غصه؛بیاید گاه شادابی
همه جشن و سرور آید ؛ بیاید روز آفتابی
کجا و کی ، ندانم من ، ولیکن آیدش روزی
به این امید مانم من ؛ بیاید روز بهروزی
دهم سوگند یزدان را،در آغازی که سال آید
همه مردم شوندسرخوش،خوشی اندرخوشی زاید