شمع شب نشين
گفتم كه مرا شمعيست كو شب نشين باشد،
گفت آتش جان ماست،برشمع نگين باشد،
گفتم كه بيارايد دلبر رخ و باز آيد،
گفتا كه بفرمايش بر صدر نشين باشد،
گفتم كه به زنجير زلف تو اسيرم من،
گفتا كه به زلف ما صد جز تو چنين باشد،
گفتم كه دل آزارى رحمى نكنى بر ما،
گفت خلق من از اول اين بود و همين باشد،
گفتم به در كويت صد عاشق سر مست است،
گفت دلبر من بايد مجنونتر از اين باشد،
گفتم ز چه رو بر دل پا بنهاده اى پنهان ؟
گفتا كه نبايد دل بى من به زمين باشد،
اين حديث دلتنگى سودى ندهد ما را،
كو عاشق رويت شد ميخانه نشين باشد،
با پير مغان گويم من غصه ى تنهايى،
او مى برد از يادم كو بهر همين باشد،
زين پس به سر كويت سر مى نهم از مستى،
مجنون كشى ات اكنون بر اوج يقين باشد،
اى پير خراباتى جورش به زبان انداز،
شايد شنود او هم با ما به از اين باشد،
گفتم كه بگيرى جان اما ندهى جامى،
گفتا كه دهم جان هم آنرا كه امين باشد،
ترسم،كه تو بردى دين دادى قدحى دستم،
گفت آنكه بود با ما اصحاب يمين باشد،
گفتم به دلم،كه اى دل كى حل شود اين مشكل،؟
گفتا پس از آنيكه مشكلتر از اين باشد،
گفتم به دلم روزى ،او را ز تو مى رانم،
گفت ،صاحب دل بايد عاقلتر از اين باشد،
گفتم كه به افسونش،ما را بكشد آخر،
گفتا ،كه تو مى خواهى،او با تو چنين باشد،
گفتم كه به سر خطى ،صيد دل ما كردى،
گفت آنچه ز دل برخاست،بردل ،نشين باشد،
بهناز على زاده (كيميا)
آلمان
،