سرِ این راه نشستیم و دگرها رفتند
چشم بر واقعه بستیم و دگرها رفتند
پیشتر از همه بودیم و نشستیم اینجا
پا و پاتابه گشودیم و نشستیم اینجا
تیغ ما میخ شد و اسب کهر را بستیم
به سرِ توبره اش بندِ کمر را بستیم
خوابمان آمد و زین بالشمان شد اینجا
شاهدِ خرّ و پف و نالشمان شد اینجا
مرد بودیم ولی مردیِ ما با ما خفت
بر نیاید ز عصا کاری اگر موسی خفت
زره و نیزه و شمشیر و سپر را بردند
اسب را توبره را بند کمر را بردند
هی پریدیم ز خواب خوش و هی خوابیدیم
چارده خواب خوش و ناخوشِ پیهم دیدیم
گاه، سمکوبِ رقیب از بغل گوش گذشت
بارها شاهدِ توفیق از آغوش گذشت
بغل آورده لبان غنچه نمودیم بسی
جور خمیازه کشیدیم و ندیدیم کسی
"پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست"
بارها شاهد توفیق به بالین بنشست
چشم واکرده و آن چاک گریبان دیدیم
دست دور کمر و گردن خود پیچیدیم
رخش رفت و شب تهمینه ندیدیم چرا؟
روی آن شاهد دیرینه ندیدیم چرا؟
عاقبت شاهد توفیق، دل از ماها کند
رفت و در دامن ما یک دو سه گردو افکند
تا که روزی خمِ یک حادثه بیدار شدیم
ناگهان شاهد این وضع اسفبار شدیم
.
.
.
.
.
غلامعباس سعیدی