کی تو را خواهم دید.......کی تو را خواهم دید
آفتاب آمده بر دامنه ی مبهم کوه
سبزه ای پیدا شد که نبودست آنجا
لیک من جسته امت آنجایی که فراوان بودی
و نگشتی پیدا
من چو خورشید بر این سایه ی "هشتی" گشتم
لیک بودم تنها
سایه بگریخت ز من تا نفسم تن سردش را یافت
شعله ای چرخانم
سر چو بر شاخه ی خشکی بنهم می افتد
نعره ای می کشد و می افتد
جامه ام خون آلود چشمهایم پر دود
غمم اندازه ی رود رفت تا شام کبود
کی توانم که تو را دست کشم
کی توانم که تو را مست چشم
میروم سویی و از دور تو را
در خیال خوش خود دست کشم
آتشم لیک نخواهم خود را
خواهم از خویش گریزی بزنم
روم آنجا که توانم نفسی
به تو بندم خود و خیزی بزنم
چه کسی می شنود حرف مرا
که من از خویش سخنها دارم
عاشقم بر تو که می سوزانم
وای بر من که نه پروا دارم
دور خواهم شد از او دور و غریب
که به چشمش نرود ذراتم
نیست میگردم و او می بیند
نزد من می رسد او هیهاتم
نیست دیگر ز من و یار نشان
آخر او نیز به من پیوسته است
دم آخر که تهی می گشتم
جان من را به حیاتش بسته است
هر دو با هم به هوا دود شدیم
خالی از هر گره و گردابی
پاک گشتیم و فراوان گشتیم
جاری اندر شبی و در خوابی
"هشتی= ایوان"