من باورهایم را
در میان بادهای زهرآلود
تنها رها کردم
و حالا شما ای سلاطین جهان
بیایید و یکبار دیگر بسرایید باورهایم را
با شما هستم
آری با شما ای سلاطین جهان!
شما که با چوب های داوریتان
باورهای من و ما را به سُخره، حَد زده اید
شما که حجم آدمیتم را
با وزنه های نصفه اندازه گرفتید
اکنون بیایید
بیایید و ببینید
من در حضور هزار آینه، هزار بار شکسته ام
من ترانه نمی خوانم
من به آواز پیرمردی گوش فرا می دهم
که هر صبح با آهنگ نسیم روی خرابه های احساسش
دستاویز نیرنگ حاکمان خود شده است
من به های های خستگی مادری گوش فرا می دهم
که ناامیدانه پیشانی بر سنگ مزار فرزند می ساید
من به هق هق مظلومانه کودکی گوش فرا می دهم
که کوس تنهایی و بی کسی اش را
بر بلندای دژهای غرور حاکمان جهان نواخته اند
من اشک می ریزم
آری اشک می ریزم بر نمادِ حجب و حیای خواهری
که صحنه بازی های بی شرمانه ی بی صفتان شده است
من به سنگینی بغض های مردی هستم
که ناتوان از پذیرش عدالت مآبان سودجوی
با مشت های گره کرده از خشم
بر طبلِ سر و سینه ی خود می کوبد
آری من پر از کینه ام
پر از رقت و بیزاری
من به مانند پیرزنی هستم
که بر عصای یک عمر تجربه اش تکیه می زند
و به چشم این پیرمرد عمر نگاه می کنم
که بر تاریکی این دخمه های فرورفته در منجلاب نابودی
و بر حلقه آویز علف های هرز، گره خورده است
من مُهرِ بطلان بر مطلق ترین سکوت خودم خواهم زد
و خشمم را با نیزه زبانم فریاد خواهم کشید
آری من تا آخرین قطره از انسانیتم
بر مظلومیت عمرهای بر باد رفته
و بر معصومیت زندگی های فنا شده
خواهم گریست
من تمام تبصره های بی عدالتیِ حاکم شده بر قانون خدا را
خواهم شکست
و با انگشت عدالت خواهم
گوشواره های ظلم را
از گوش های مهر و موم شده ی ظالمان، بیرون خواهم کشید
آری، من از نگاههای ذوب شده در حسرتِ آرامش می گویم
از دردهای نجواگونه ای
که هیچگاه
بر لب هیچ کس جرات جاری شدن پیدا نکرد
از سه تار دردی که هیچگاه نواخته نشد
و از چوب غیرت پوسیده ای
که هیچگاه بر سر هیچ بازاری
بغض کهنه هیچ طبلی را نشکست
و تنها در هیچستان پوچ خود پوسید
من از عصر یخبندان بی تفاوتی انسان بر انسان می گویم
از بوته ظریف احساسی می گویم
که در همان اوان تولد
شیره ی عشق در ریشه اش خشکید
و ساقه ی ظریفش هیچگاه
فرصتِ بارور شدن نیافت
من از رشد نوزادِ ظلم در شکمِ بی عدالتی می گویم
از قانون بی اساس
و از اساس بی قانون
من از بی سر ترین جنازه هایی می گویم
که حسابشان از جنازه های بر سر دارها جداست
و از پشت ذره بینِ رئالیسم
رشد سلولهای کمونیسم و امپریالیسم را
بر پیکر انسانیت می بینم
و می بینم که چگونه این "ایسم" ها
مانند خوره به روح بشر تاخته اند
و تنها پاسخی که در مقابل هویت های نامعلومشان می بینم
همان مجهول است در مقابل تساویِ ریاضیاتِ ناقص این روزها
آری من تا آخرین قطره از انسانیتم
بر بازی مظلومانه ی بشر در صحنه ی ظلم
خواهم گریست
و فریاد خواهم زد
به امید روزی که
فضای خاطرمان سرشار از عطر خوش آویشن شود...