بـــر مـــزار حضرت حــــافظ تفـــأل می زدم
ژنده پوشی دیده و پنهان به او زل می زدم
لحظه ای دیدم که با لبخند تضرع می کند
قطره قطره اشک زیبا همچو لؤلؤ می کند
یک نظر دیدم که دستش در گریبان میگریست
با خودم گفتم خدایا گریه اش از درد چیست؟
اندکی با خود تأمل کردم از احــــوال او
تا بجویم چاره ای ، آرام گردد حـــال او
اشک او قلب مرا از هم گسست و زد شکافت
جسم من آرام به نـزد او خـــــرامید و شتافت
صندوق اسرار قلبم با نگاهش باز شد
جمله هایم این چنین با نام حق آغاز شد
با سلام ای ژنده پوش از محضرت دارم سوال
نقل کن درد و دلت را ،بازگو این شرح حال
در نگاه اولش با مهربانی گفت سلام
بعد با نام خدا آغاز کرد شرح کلام
دیده ای اکنون که چشمانم پر از اشک و تر است
حــــال دانی درد عشق یــــار شبیه خنجر است؟
روزگاری پیش محقق شد نگاه و وصل یار
روشنایی آمد و بیرون برفت شبهای تار
او به من از عشق میگفت و من از شوق وصال
هیچ حسی من ندیدم خوش تر از این حس و حال
یار من از من برفت و بار دیگر برنگشت
قلب من از عشق خالی، پر ز درد و غصه گشت
در دلم حسرت به جای عشق ماند و شاه شد
سرنوشتم همچو یوسف،سهم گرگ و چاه شد
قصه اش را گوش دادم،درد او پر شد ز من
رو به سویش کردم و آمد به ناگه این سخن
با تو حرف عشق را با درد تن آموختم
در فراق یار تو، مانند شمعی سوختم
تفألی از حضرت حافظ به نام او زدم
فال او نیک آمد و شادی به کام او زدم
خنده ای بر لب نشاند و ریخت اشک از فرط شعف
روح او بــیـدار شد مــانند اصـــحـــاب کــهف
فال او اینگونه خواندم،جسم زردش شاد شد
شهر ویران دلش، با خنده ای آباد شد
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
(محمد درگاهی(سپهر))