تب انتظار
فاصله ها چه دوراند و لحظه هایمان چه درد آور
خزان چه بی رحمانه در شکوفه هایمان اسب میدواند
و غروب غربت چه ناباورانه وجودمان را در خود میبلعد
پرستوها در این فصل هجرت چه فخر میفروشند
فخر به من و تو
من بی تو توی بی من
و خاطره های بی ما
قلب هایمان چه عاصیانه درغبارجدایی من وتو پژمرده شده اند
و دستی نیست تا نوازششان کند
پیکرمان شلاغ دردآورغریبی را حس میکند
و خورشیدمان اسرات دلگیرسکوتمان را میگرید
واین گریه ی خورشیدمان چه دردآور است
میدانم خسته ای افسرده و غمگینی
در خلوت خاطره هایت آه میکشی
میدانم این دو رنگی ها فرسوده ات کرده
و تب تند انتظار در وادی غم ها رهایت ساخته
میدانم حجره ات در شلیک یک فریاد به خود میپیجد
و سکوت یکه تاز میدانت شده
اما ای دوست...
چه گویم که خود گرفتارم
گرفتار این زنجیر وحشی غربت
اسیر خاموشی این زهر کشنده
که مارا محکوم کرده
محکوم به ماندن و سوختن
عزیزم وجدانم در اندوه تو مرثیه میخواند
و قلبم ناخداگاه به غم هایت آمده
و اشکهایم در حسرت اشکهایت پلک هایم را آزرده اند
بیا مرا ز زانوی غم بردار
بیا در افق پرواز کن و بر غم های دیرنه ات لبخند بزن
بایک طغیان این لجام گسیخته ی غربت را تازیانه زن
بخند ای دوست و به آسمان بنگرکه هنوزآبی است
به دفتر خاطره هایت نگاه کن
که هنوز آرام و دلنواز به تو مینگرد
فریاد کن و به فخر بی دلیل انسان ها لبخند بزن
بیا تا برویم در آغوشمان را به روی خنده هایت بگشاییم
از سرزمین شکوفه هایت بذر بگیریم و در خاک غنهایمان بیافشانیم
تا دوبار شاهد سرود باشیم
و ترانه ی عشق و امید را سر دهیم...