چرا نفرت؟
چرا کینه
چرا نفرت
در این دنیای بی کسوت
در این دنیای مالامال از نخوت
چرا این جا فقط باطل شدن ها را بباید دید؟
چرا عاشق شدن ها را نمیبینیم؟
چرا روح سپید ما سیه گشته؟
چرا عشق در دل های مرده؟
مگر راز وصالش را نمیدانی
که میدانم که میدانی که میدانم که بیزاری
ز دل تنگی و تنهایی
نده رخصت که این فرصت اگر از دست تو افتد
دگر آب است و هر آبی ز هر جایی که شد جاری
دگر رفته تو جاماندی چقد خوش تر اگر گویم فرو ماندی در این دنیا ی بس فانی
بگو اینجا
در این دنیای بی پهنا
چه چیزی غیر همراهی
کند چاره غم دل را که دل در غصه میمیرد
اگر راه نفس گیرد
اگر آهی ز مظلومی به پا خیزد
همه آفاق می سوزد
ولی باید کنی یاری
شوی راهی
به راه راهیان عشق و دل داری
چه خوش راهی به بیداری
عجب شوقی در این دل هاست
که آزادند، از این بار بی باری
آههههه.....
بکش آهی
ازآن روزی که تنهایی واین نفرت توراکرده پر از نخوت
همان راز نفس گیر شب ظلمت
که مستولی شده بر تو
همه زشتی و بد بینی
همه راز نفس گیری
تو حتی شعر من را آن روز ز ژرفای دلت خوانی
ولی باید کشم آهی
که میدانم که تنهایی