اساتید ودوستان این سفر نامه از رفتن من به سرزمین عراق در ۴بهمن ۱۳۹۰ مصادف با شهادت امام رضا ع این اولین فصل از سفرنامه است امید وارم مورد نظر حق قرار بگیرد بدلیل حال خاصی که در انجا داشتم میخواستم این حس را به تمام عاشقان اهل بیت ع منتقل کنم ببخشید اگرنقص های نگارشی در ان است انشاا... در این محرم وصفر ۴ فصل را به اتمام میرسانم وبه انتشار میرسانم یاعلی
سفر نامه ی نور
فصل اول :پرواز بر بال های اسمان
به نام خدای تپش های دلم
وبه نام حق
پرودگار عشق
به نام ان زیبای در خود نهفته
وبه نام ان عشق در من نوشکفته
وباز هم
سلام
سلامی از جنس نور
به گرمیه عشق ومزین به نام نامیه افریدگار حسین
مقدمه ها یکی پس از دیگری در دلم غوغا میکنند
ولی این بار بی مقدمه شروع میکند
تنها را ه به الله حسین است
حرفاها کلمات وهرچه را میبینم بوی تومیدهد حتی فکرم از دریای دیدنت بیرون نمیاید
چهل روز است که چله کشان هر لحظه به لحظه اماده میشوم برای دیدنت
برای عشق بازی برای بارانی شدن
خوابوبیداریم تویی وتو
وفقط به امید رسیدن به تو ارام نشسته ام
وانفجار نمیکنم
روز ها را یکی یکی خط میزنم وبه تاریخ سرخ میرسم به قرارمان به وعده
اربعین گذشت ومحرمو صفرت را با خون دل گذراندم حال امانم بده تا بیایم وبمان وبمیرم .
چندروز دیگر بیش نمانده امروز دوشنبه است وفردا حرکت دوشب است که حلقه چشمان بسته نمیشود
ابهام ها روی صورتم نقاشی میکردند با همین حال را ه افتادیم وبه کاروان رسیدیم .
بعداز نماز صبح پرواز عشق شروع شد اوج گرفتیم در میان ابر ها وطلوع خورشید. تابحال تلالو طلوع در بین اینهمه عشق را ندیده
بودم .مبهوت مبهوت از هوش رفتم
چشم باز کردم برزیر سایه ی نخلی ایستاده بودم صعود وسقوط دلم بی پروا تکرار میشد .دلم ریخت
مگر میشود باور کرد؟ میشود؟
مسیر هارا طی کردیم تا رسیدیم به جایی که ارامش که هیچ
در یا دریا عشق و پاکی موج میزد.
تطمئن القلوبم همان جا بود
کاظمین
نفس نفس میزدم زبانم قفل شده بود صدای قلب مسافران را به گوش دل میشنیدم
همه چیز اشنا بودوهیچ کس برایم غریبه نبود .
دراستان دوفرشته بربال های اسمان سوار شده بودم دیگر نمیدانم چه گونه توصیف کنم چشم هایم رامیبندم
یکی یکی منظره ها درپشت پلک هایم نقش میبندد
عاجز میشوم از سخن گفتن
ومدد میجویم
یاعلی مددی
مثل یک بچه به دنبال مادرش نگران قدم بر میداشتم
ارام ارام همه جا ارام دربین هیاهوهای بازار بین راه
فقط سکوت بر قلبم مهر شده بود
سر افکنده میرفتم وباچشمانم زمین را سلاخی میکردم یک لحظه دلم اسمان خواست وسر به صعود بردم
وخشکم زد...
انگار دربچه گی انجارفته بودم هر چه فکر میکردم یادم نمیامد زیرا اولین بارم بود که به انجا قدم میگذاشتم اما گویی مکانیست
که خاطرات زیادی از ان دارم
خلاصه مبهوت ماندنم از دوگنبد فرا زیبا ی غیر قابل حضم بگذریم این حس نیز اضافه شد
تمام بدنم منجمد شده بود وارد حریم شدیم از ترس منفجر شدن حتی سرم را نمیتوانستم بالا کنم
دعاها را میخواندند و من فقط سکوت را میشنیدم بطور غیر ارادی از کاروان جدا شدم وبه سوی ضریح مقدس راه
افتادم گفتم تابه حال نرفته بودم اما راه را یاد داشتم
دستانم را به دیوار گرفته بودم وارام پاهایم را جابه جا میکردم
بوی خوش امام رضا به مشامم رسید
وبااطمینان سر به فراز بردم
اشک هایم جاری شد ومانند یک ماهی در دریای پر تلاطلم عشق جاری شدم ودر بین مردم گم
تمام بغض هایی که در خانه دلم جمع کرده بودم باز شد ومثل یک کبوتر انگاری سفید شده بودم وتازه داشتم پرواز یادمیگرفتم
از ان همه مات و مبهوتی در امده بودم دلم میخواست تاشب وشب تا صبح در حریمش بال بال بزنم
اما حیف که وقت کم بود وباید به را میزدیم وسهم من از انهمه زیبایی فقط نیم ساعت بود ...حیف
سوار بر اتوبوس شدیم وراه افتادیم گویی همه حسرت ماندن در ان دیار به دلشان حلقه زده بو د در مسیر راه کسانی
هم بودند که دیگر طاقت نیاور دند وتا دیگر سرزمین نور گریه کردند وزاری...