شبی خسته گشتم ز دور زمان
به بالین نهادم سر و جای در آشیان
گرفتم من و بعد چندی گذشت
دو چشمم به خواب خوش اندر نشست
که خوابی سراسر همه شهد و قند
گرفتم از آن خواب خوش درس و پند
به رویا روان گشتم اندر دمن
یکی بارگه ، پیر شیرین سخن
نشسته به تختی که در گِرد آن
سراسر همه نامور ، پهلوان
جهان پهلوان رستم نامدار
نشسته به بر آن یل اسفندیار
به جای دگر گیوِ گودرز بود
همانی که دشمن ز دستش نسود
به توس و به برزو و سهراب گرُد
تهمتن ، جناحی ز لشکر سپرد
فرامرز و بیژن،نشسته به گاه
به جای دگر نزد کاووس شاه
کتایون و گشتاسبِ رزمجو
نشسته به شادی به هم روبرو
بخواندم بر آنان درودی و من
فرود آمدم ، اند ر آن انجمن
به پاسخ بخواندند بر من درود
مرا سرخوش آمد بسی زان فرود
به من گفت: آن پیر نیکو نهاد
چه گویی تو بهر یلان، نیک زاد
بگو تا بدانم، ز ایران نشان
چه داری خبر، کور چشم بدان
فدایی بود بهر آن آب و خاک
کسی می کند در غمش سینه چاک؟
بگو تا بدانم که بعد از یلان
بخوانند کسی را همی پهلوان؟
بدو گفتم ای پیر نیکو نهاد
که باشی به گیتی بسی خوش نژاد
جوانان میهن دلیرند و شاد
دل شیر دارند و سر پر ز باد
اگر دشمنی قصد سوئی کند
تو گویی که خود ریشه اش را زند
(چو این گفتم آن پیر رامش گرفت)
( به درگاه یزدان ستایش گرفت)
به من گفت بدان تو که مهر وطن
چوگردد فراگیر همه تن به تن
کجا دشمن و بد خو و بد گُهَر
توانند به خاکش کشند بال و پر
گرفتم منش پند و از پیر شاد
(چو ایران نباشد تن من مباد)
روانت هماره شود شاد شاد
بیایید نماییم ، از پیر یاد