تو ! مقصدم بودی....
ولی من !
... با تو شروع کردم ، ..... زمین خوردم و دست هایم را گرفتی ..... پابه
پای من راه آمدی ، .... وتنهایم نگذاشتی .....
چگونه است که تو ...... هم مقصدم بودی،؟ هم همراهم ؟ و هم یاری کننده ام
؟!!
چگونه ؟؟؟؟ مگر نمی بایست مقصد را در انتهای جاده جست ؟؟؟!!!
......؟
نه . تو را نباید در انتهای راه جست،
راه ها متفاوت است ..... مدت ها نیز، ...
پس تو در انتهای راه نیستی ..... تو ، تمامی لحظاتی هستی که ما در این راه قدم می گذاریم ....
تو همین ملازمتی ، همین همراهی بی چشمداشت ، همین محبت بی تکرار ، ..... همین
ماهی که درگستره ی چشمانم هلال می شود، همین خورشیدی که گرما می بخشد دستان
سردم را ، همان گلی که عطر عشق را در من زنده می کند ............. تو تمام این راهی .......
من ! دیگر مرگ را آرزو ندارم ، ....... همراهم باش ، ای مقصد و مقصود من ،
فرقی نمی کند جاده را در این دنیا بسازم یا در دنیایی دیگر ! ......
مهم این است که من، آن را بسازم در حالیکه که تو! دست دلم را محکم گرفته ای .......!
"نیلوفر مشفق"
1391/03/25