بارلها:
شب است و باز بهانه های دلم بیدار ...!
دراین سکوت شب
دراین آرامشی که مملو از پریشانی دل است ; تورا می خوانم ...
' تو را می خوانم ' از عمق تاریکی ها ...
' تو را می خوانم ' میان اشک ها و دلشوره ها ...
چشمان من هیچگاه تو را ندید !
اما قلبم به معجزه تو به حضور تو به خدایی و جبروت تو ایمان دارد ...
من با تمام وجود به قدرت بی حد و حصر تو ایمان دارم ...
گفتی به سویت قدم بر دارم تو هم می آیی ...
من امشب دوبال دارم ,یک آسمان , به سویت پرواز می کنم ...
تو هم می آیی؟
نه ! تو خدایی , خدایی کن ...
تو شور قلبم را به نگاهی در آتش عشقت بسوزان ... من می آیم ...
چه قدر زیباست این عشق ...
جه قدرتی دارد ...
من تو را احساس می کنم , نه در قلبم ! نه در دشواریهای زندگی که دستم را بی هیچ منتی گرفتی و نجاتم دادی !
من تو را در تمام لحظه ها و ثانیه هایم , در خواب و بیداری و رویاهایم , احساس می کنم ...
و چه آرام میگیرد دلم ... وقتی تو در کنار منی ...
مرا لحظه ای به حال خود رها نکن ...
من برای رسیدن به تو زنده ام ...
نفس می کشم در هوای ' تو '