همی یاد دارم ز عهد شباب
که بودم چو غافل همیشه به خواب
که خوابی سراسر همه رنج ودرد
نیاسودمی از بر باد سرد
نه فکری به آتی، نه شوری به بر
که چون گیرمش زندگی را ز سر
تمام جوانی به حسرت گذشت
همی بودمی من به کوه و به دشت
ز تحصیل و آموزش و پرورش
بکردم چو باره ز رویش پرش
چنان شد که بعد از سی و اند سال
به انبان ندارم،ذره ای جز خیال
چو بگذشت بر من چنیبن روزگار
صدا کردمی گفتم ای کردگار
چرا حال و روزم چنین گشته است
گمانم مرا بخت برگشته است
چه باشد نباشم به فکر عیال
چگونه است ندارم من یک ذره مال
چنین پاسخ آورد یزدان پاک
چرا می کنی سینه را چاک چاک
ز تو حرکت و بر کت آید ز من
مگو با کسی جز به نیکی سخن
تو بر من نظر کن برو راه راست
به تو بخشمی آنچه اینک سزاست
تو را کردمی اشرف کائنات
چه تقصیر از من نجستی تو جات
به اندیشه رفتم چو گفتش سُخُن
که لرزه فتادم ز سر تا به بُن
به خود گفتم اینک که دیگر بس است
بزه کرده ای این گناه کس است
نگه کن ببین چاره کار چیست
گنه کرده ای این سزاوار نیست
روانه شدم من سوی نفت و گاز
الهی برای مسبب بساز
چو بگذشت بر من در آنجا سه سال
به خود دیدمی اندکی جاه و مال
که یادم نیاید دگر روزگار
الهی به لطفت چنینم مدار
الهی رها کن ز خویشتن مرا
روانه شوم چون به دیگر سرا